گفتند: «میهمانان عزیز بفرمایید» و ما را گرفتند زیر باتوم!
به گزارش ایسنا، به نقل از جوان آنلاین: سیدمهدی طباطبایی دستجردی، متولد سال ۱۳۴۷ دستجرد اصفهان، فرزند چهارم خانوادهای ۹ نفره بود که سال ۱۳۶۲ در حالی که نوجوانی ۱۳ ساله بود، برای کار از دستجرد راهی تهران شد. او اولین بار تحت تأثیر سرود «ای لشکر صاحب زمان آماده باش» تصمیم گرفت به جبهه برود. برای همین بعد از شنیدن این سرود از رادیو، عزمش را جزم کرد و خودش را به جبهه رساند تا اینکه سال ۱۳۶۶ به اسارت دشمن بعث درآمد. آنچه در ادامه میآید درباره گوشهای از دشواری روزهایی است که وی روایت میکند.
شما در سنین نوجوانی به جبهه اعزام شدید، چه عاملی باعث شد در آن سن اقدام به جبهه رفتن کنید؟
من از ۱۳ سالگی در تهران و در کارگاه برادرم کار میکردم. در سال ۱۳۶۰ همه چیز تحتتأثیر دفاع مقدس قرار داشت. دلم میخواست به جبهه بروم، اما کم سن و سالی و جثه کوچک مانع بزرگی بود تا اینکه سه سال بعد عزمم را برای رفتن جزم کردم. یک روز بعد از دیدن خانوادهام از دستجرد برگشته بودم. داشتم دکمه اول لباسم را باز میکردم که سرود «ای لشکر صاحب زمان آماده باش» پخش شد. دوباره دکمه لباسم را بستم و به برادرم گفتم من دارم به جبهه میروم. برادرم گفت تازه از راه رسیدهای بگذار عرقت خشک شود که توجه نکردم و رفتم برای اعزام اقدام کردم. در مجموع هم ۷۳۳ روز در اسارت ماندم. سال ۱۳۶۶ به اسارت در آمدم و سال ۱۳۶۸ آزاد شدم.
از کجا اعزام شدید؟
چون تصمیم گرفته بودم با دوستانم راهی جبهه شوم، به سمت اصفهان رفتم و از طرف لشکر ۱۴ امام حسین (ع) راهی جبهه شدم. ما را به شهرک دار خوئین اعزام کردند. ۴۵ روز در یک بیمارستان مشغول خدمت شدم. آنجا مجروحینی که با آمبولانس میآوردند را جابجا میکردم. بعد از آن ۴۵ روز به تهران برگشتم و این بار با لشکر ۲۱ حمزه به منطقه میمک دهلران اعزام شدم. میمک منطقهای کوهستانی بود و رساندن تجهیزات و آذوقه به آن خیلی سخت بود. یادم است یک بار در میمک در محاصره عراق گرفتار شدیم. ما شش روز در محاصره بودیم و فقط یک قمقمه آب داشتیم. همه تشنه بودیم. فرمانده گفت آب را در دهانمان بریزیم و دوباره داخل قمقمه برگردانیم و اگر خیلی تشنگی به ما فشار آورد قطرهای آب بخوریم. وقتی محاصره شکسته شد خودمان را به یک رودخانه رساندیم و داخل آب رودخانه پریدیم و تا میتوانستیم آب خوردیم. آنجا متوجه شدیم، آب رودخانه چقدر تلخ است.
چطور شد به اسارت در آمدید؟
من و تعدادی از همرزمانم در سال ۶۶ در شرایط سختی قرار گرفته بودیم که به اسارت دشمن درآمدیم. روزی که به اسارت درآمدم دیدم یک عراقی به سمت ما در حال حرکت است. اسلحه کشیدم تا به سمتش تیراندازی کنم که ناگهان دیدم این سرباز دشمن تنها نیست و از همه طرف عراقیها در حال حرکت به سمت ما هستند. دیگر چارهای نمانده بود جز اینکه تسلیم شویم. بعد از اسارت من و همرزمانم را به پشت خاکریز بردند و لباس تنمان را کندند. بعد با سیم دستهایمان را بستند. یادم است مدتها بود پوتینهایمان را در نیاورده بودیم. پاهایمان داخل پوتین تاول زده بود. پوتینهایمان را بیرون کشیدند. زمین داغ بود. در همان زمین داغ ما را حرکت دادند. باید تند راه میرفتیم که باعث میشد تاول پاهایمان بترکد. برای همین مجبور بودیم آهسته حرکت کنیم. اگر هم آهسته حرکت میکردیم شلاق میخوردیم.
در دوران اسارت با چه سختیها و دشواریهایی رو بهرو بودید؟
بعد از اسارت اولین جایی که ما را بردند، بغداد بود. وقتی به یک پادگان رسیدیم، مرد عربی بود که فارسی حرف میزد. گفت میهمانان عزیز بفرمایید داخل. برادران عزیز بفرمایید داخل. بعد که از در داخل رفتیم، ما را با باتوم زدند! یک ضربه باتوم چنان درد داشت که نفس مان حبس میشد. ما را داخل یک اتاق خیلی کوچک حبس کرده بودند که فقط میتوانستیم بایستیم. بعداز ۱۵ روز ما را بردند زندان شهر رُمادیه. در آسایشگاه شماره ۱۵ حبس شدیم.
بعثیها در شرایط غیرانسانی از اسرا نگهداری میکردند. با همان لباس سربازی به اسارت در آمده بودیم. با زیرپوش و شلوار. نه از تغذیه خبری بود، نه کفش و نه از پوشاک و نه حتی یک جفت دمپایی که با آن به سرویس بهداشتی برویم. آنهم چه سرویس بهداشتی که حتی آب نداشت. البته فقط روزها اجازه داشتیم از سرویس استفاده کنیم. در آسایشگاه را شبها میبستند. یک سطل آنجا بود که روزها در آن آب میریختند تا استفاده کنیم و شبها از آن به عنوان سرویس استفاده میکردیم. هر شب یکی از بچهها مأمور بود پتویی به عنوان پرده نگه دارد. گاهی سطل پر میشد و مجبور بودیم از زیر در بیرون بریزیم. وضع غذاها از همه بدتر بود. مثلاً گاهی صبح آش میدادند که به هرنفر پنج شش قاشق میرسید. وقتی آش را میآوردند اول میرفتند و قابله آب سردی میآوردند و داخل آن میریختند و بعد به ما میدادند. گاهی نانی میدادند که بوی نفت یا بوی بد دیگری میداد. یکروز خیلی گرسنه بودم. به یکی از بچهها که مسئول پخش نان بود گفتم نان من را عوض کن. او هم رفت و به عراقیها گفت. آمدند و شروع کردند به کتک زدن من.
گویا گرسنگی دادن هم از دیگر شکنجههای بعثیها بود؟
بله، از هر حربهای برای آزار اسرا استفاده میکردند. یک عراقی بود به اسم سید نبی که ما را نمیزد. میگفت پدر و مادرم مرا قسم دادهاند اسرا را کتک نزنم. ولی روی صورت بچهها آب دهان میانداخت. یادم است یکی از اسرا که اسمش حسین مددی بود و عراقیهای انگشتانش را قطع کرده بودند، برایم تعریف کرد به خاطر خواندن زیارت عاشورا سه وعده به ما غذا ندادند. آنقدر گرسنه بودم که هنگام هواخوری در حیاط قدم میزدم نگاهم به تکه چوبی روی آب افتاد. از شدت گرسنگی چوب را برداشتم و آرام آرام شروع به جویدنش کردم و خوردم. برایم مزه نارگیل داشت. وقتی این را برایم تعریف میکرد، باورش برایم سخت بود تا اینکه یک روز خودم در همین موقعیت قرار گرفتم. در آسایشگاه طاقچههایی وجود داشت که وقتی سربازان عراقی نانهایشان را میخوردند ته نانشان را میانداختند روی آن طاقچهها. مثل سنگ سفت شده بود. یک روز از شدت گرسنگی تکههای نان را به دهانم گذاشتم. مدتی در دهانم نگه داشتم تا خیس شود و بتوانم بخورم. حسین مددی راست میگفت. مزه نارگیل میداد و آن لحظه واقعاً اندازه چلو کباب به من مزه داد.
فیلمهایی وجود دارد از ضرب و شتم اسرای ایرانی به دست بعثیها، شما هم چنین صحنههایی را دیده بودید؟
بله بسیار زیاد. گاهی بیدلیل میافتادند به جان بچهها و باشدت میزدند. اصلاً به اینکه کابل یا چماقشان به کدام قسمت از بدن یا سر اسرا برخورد کند، فکر نمیکردند و با وحشیگری زیاد میزدند. یک روز هم همه اسرا که ۸۰۰ نفری میشدیم را به خط کردند تا واکسن بزنند. درباره اینکه واکسن چه چیزی است حرفی نزدند. بدون اینکه الکل بزنند همه را با پنج، شش سرنگ واکسن زدند.
گاهی صبح که در را باز میکردند فاضلاب انسانی مثل آب جمع شده بود که اسرا را مجبور میکردند با دست آنها را جمع کنند و در سرویسها تخلیه کنند. برای حمام اصلاً آب گرم نبود. در سرمای سخت مجبورمان میکردند با آب سرد حمام کنیم. در آن شرایط یک نفس عمیق میکشیدیم و زیردوش آب سرد با سرعت سر و بدن را میشستیم و دوباره میدویدیم. حوله هم نداشتیم. به خاطر همین شرایط گاهی بدن اسرا پر از شپش بود. بهداشت و رسیدگی وجود نداشت. بعداً که صلیب سرخ آمد و لباسهای زرد به ما داد روی لباس بعضی را ضربدر میزدند که آنها را جابهجا کنند. مارا بردند تکریت، جایی نزدیکی زادگاه صدام. در تکریت یک پادگان نظامی بود که ماخودمان دور خودمان سیم خاردار کشیدیم.
با زنده یاد حاجآقا ابوترابی هم ملاقات داشتید؟
بله در اردوگاه تکریت با ایشان آشنا شدم. ایشان حلقه قوت بین اسرا بودند و با خلوص و معنویتی که داشتند ایمان و امید را بین ما زنده نگه میداشت و اعتقاد راسخ ایشان به خداوند سبب شود، تحمل شرایط دشوار آسانتر شود. البته اینطور هم نبود که آزادانه سخنرانی کنند. هر وقت میخواستند صحبت کنند، دو نفر از بچهها آینه به دست جلوی دو پنجره میایستادند تا اگر نگهبانها آمدند، ما را خبر کنند. یکی از اسرای باسابقه میگفت یکی از نگهبانهای عراقی شیعه نماز نمیخواند که با راهنماییهای حاج آقا نماز خوان شد. حاج آقا ابتدای هر سخنرانی آیه «الْحْمْدُ لِلّهِ الِّذی هَدانا لِهذا وَ ما کنَّا لِنَهْتَدِیَ لْوْ لا أَنْ هَدانا اللهُ» را میخواندند که من هم این آیه را حفظ شدم.
درباره روزی که به وطن بازگشتید بگویید.
بعثیها تا آخرین لحظه دست از شکنجه جسمی و روحی ما برنداشتند. حتی روز آزادی وقتی ما را سوار اتوبوس کردند مجبورمان کردند، سرهایمان را پایین نگهداریم. مدام میگفتند شاید نرسیم و شاید هم تبادل نشوید و با همان شرایط سخت و آزارهایشان به مرز رسیدیم. وقتی وارد خاک کشور شدیم همه سجده میکردیم. خاک ایران را به چشمهایمان میمالیدیم. ما را اول بردند کرمانشاه و بعد به پادگان غدیر اصفهان منتقل شدیم. ۴۸ ساعت قرنطینه بودیم. در همان قرنطینه چند جاسوس را گرفتند که از بچههای خودی بودند. در اصفهان اول به خانه خواهرم رفتم و بعد از آن به دستجرد رفتیم. وقتی به دستجرد رسیدیم، هرکس با هر وسیلهای که داشت حتی پای پیاده از روستاهای اطراف به استقبال آمده بود. مردم زیادی به استقبال آمده بودند. مدتی بعد هم برای کار به تهران برگشتم. روزی که خواستم به محل کار سابقم در بازار آهنگران بروم همه بازاریها به استقبالم آمدند. برای خوش آمدگویی حلقه گل دور گردنم انداختند و دوباره به کار سابقم برگشتم و بعد از چند مدت هم ازدواج کردم.
*بازنشر مطالب دیگر رسانهها در ایسنا به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان میباشد.
انتهای پیام