آخرین اخبارفرهنگی و هنری > فرهنگ حماسه

نفوذی‌ای که برای خیبر آفریده‌شده بود



نفوذی‌ای که برای خیبر آفریده‌شده بود

به گزارش ایسنا، عبدالمحمد سالمی در سال ۱۳۲۶ در یکی از روستاهای شهرستان شادگان به دنیا آمد. در پنج‌سالگی همراه خانواده به اهواز مهاجرت کردند و ساکن این شهر شدند.

تحصیلات ابتدایی را در مدرسه مهزیار و سپس علامه با موفقیت گذراند. در نوجوانی پدرش عبدالرضا را از دست داد و درحالی‌که از وضعیت درسی خوبی برخوردار بود؛ با پایان کلاس ششم مجبور به ترک تحصیل شد.

ابتدا کارگری بنایی را برای گذران زندگی انتخاب کرد اما ازآنجاکه درآمد خوبی نداشت مدتی بعد به‌عنوان کارگر پیمانی جذب شرکت نفت شده و در قسمت مستقلات مشغول به کار شد.

 با اوج‌گیری مبارزات انقلاب و شرکت در مبارزات حکم اخراج او صادر شد. بعد از پیروزی انقلاب با پیگیری‌هایی که کرد مجدداً به شرکت نفت بازگشت اما اندکی بعد برای شرکت در جهاد سازندگی استعفانامه‌اش را نوشت و از شرکت نفت خارج شد.

مدتی در جهاد سازندگی مشغول خدمت در مناطق محروم استان خوزستان شد و با شروع جنگ تحمیلی در قالب ستاد پشتیبانی رزمندگان ارتش جمهوری اسلامی ایران رسماً وارد میدان جنگ شد.

 عبدالمحمد که در حدود دو سال فعالیت شناسایی در این ستاد، به‌اندازه کافی تجربه شناسایی و اطلاعات عملیات کسب کرده بود، در اواخر سال ۶۱ با دعوت حاج علی هاشمی به عضویت قرارگاه تازه تأسیس نصرت در آمد. هدف از تشکیل قرارگاه فوق سری نصرت که به دستور مستقیم فرمانده کل سپاه انجام‌گرفته بود، شناسایی هور ایران و نفوذ در هورِ عراق جهت انجام عملیات آبی‌خاکی خیبر بود.

در نهایت پس از یک سال فعالیت شناسایی در هور و نفوذ عبدالمحمد و چند نفر دیگر از پاسداران قرارگاه به عمق خاک دشمن عملیات خیبر در اسفند سال ۶۲ انجام شد.

عبدالمحمد با اینکه نیروی اطلاعات عملیات بود و با شروع عملیات مأموریتش به اتمام رسیده و می‌توانست برگردد؛ در منطقه ماند و در کنار سایر رزمندگان مشغول رزم شد. نهایتاً در همان روزهای ابتدایی عملیات، در کنار پل شحیطات در خاک عراق به شهادت رسید و همان‌ها ماندگار شد.

روایت سید طالب موسوی؛ همرزم شهید:

 تعداد نفرات باقی‌مانده خودی خیلی کم و انگشت‌شمار شده بود و در مقابل تعداد نظامیان دشمن زیادتر می‌شد و لحظه هم به ما نزدیک‌تر می‌شدند؛ هم از زمین و هم از هوا پشت سرهم نیروی عراقی بود که به جزایر مجنون هلی برن می‌شد.

 دو سه بار آمده بودند پل را پس بگیرند؛ نتوانسته بودند. شنبه دوباره هلی برن کردند. هفت هشت‌تا هلی کوپتر بود. حمید(باکری) وقتی دید این‌ها از طرف هور به‌طرف ما می‌آیند جا خورد.

حمید دو شبانه‌روز مدام جنگیده و خواب را بر چشمانش حرام کرده بود. مویرگ‌های چشمانش پاره شده و چشم‌هایش عین دو کاسه خون شده از طرفی خستگی بسیار و از طرف دیگر نبود آتش پشتیبانی و نیروهای مقابله با عراقی‌های هلی برن شده، او را به‌شدت مستأصل کرده بود. نشست در سنگر و گفت هیچی دیگه رفتنی شدیم.

عبدالمحمد گفت: چرا رفتنی شدین؟ کو پد؟ اینا پد ندارن که. هلی کوپتر باید بشینه اینجا روی خاک نرم. بخواد بشینه، همه‌جا پر از گردوخاک میشه و دیدشان از بین میره. شما اینجا دید دارین. به نیروهات بگو بشینن همین جا تا خواستن بشینن و گردوخاک درست شد، همه را بزنن.

بیست نفر به خط کرد با دو تا آرپیجی و چند کلاش. یک نفر سالم بیرون نیامد که بخواهد بجنگد. همه از بین رفتند. حتی به یکی از هلیکوپترها آرپی‌جی خورد و افتاد.

ایستادگی تا پای جان

بعدازاین اتفاق، با فاصله نسبتاً کمی از عبدالمحمد، مشغول جنگیدن و تیراندازی بودم که یک‌دفعه خمپاره‌ای نزدیکم به زمین خورد و ترکش‌هایش همه جای بدنم نشست. شکم، چشم و سرم زخم‌های کاری‌ای برداشته بودند و همین‌طور خون بیرون می‌زد. حمید باکری و عبدالمحمد آمدند بالای سرم. آن چشمم را که ترکش نخورده و سالم بود، باز کردم و گفتم: ترکش کاری نبود؛ میتونم بجنگم. بلندم کنین بذارین پشت خاکریز. درازکش که باشم کافیه!

 چند لحظه‌ای که گذشت یک‌دفعه دیدیم گروه بزرگی از عراقی‌ها به‌طرف ما آمدند. بچه‌ها همه شهید شده بودند و دیگر نیرویی به آن صورت نداشتیم. به حمید باکری گفته بود شما از طرف کارخانه (کاغذ) نگذارید عراقی‌ها جلو بیایند؛ ما هم این‌ور پل (شحیطاط) مقاومت می‌کردیم که نگذاریم پل سقوط بکند.

نیروهای عراقی که به‌طرف ما آمدند، هیچ‌کس نبود؛ فقط من و عبدالمحمد بودیم. آمد پیشم گفت: سید طالب، می تونی رگبار بزنی؟

چون خون‌ریزی زیادی داشتم، فشارخونم افتاده و حالم خیلی بد بود. گفتم: عبدالمحمد شکمم پاره و سوراخ‌سوراخ شده، چشم‌چپم هم ترکش‌خورده، نه می‌بینم و نه توان و رمقی برای تیراندازی دارم.

گفت: تو چه جور سیدی هستی؟ از ابوالفضل العباس (ع) خجالت نمی‌کشی؟ قمربنی هاشم با آن دست بریده و چشم تیرخورده‌اش می‌خواست آب برای حرم اباعبدالله (ع) ببره! به‌سختی مرا بلند کرد و بالای خاکریز برد و داخل سنگر تیربار گذاشت. زیر و پشتم گونی سنگری گذاشت و بعد دو چوب صندوق مهمات را به‌صورت عمودی دو طرف تیربار گذاشت و گفت: تیربار رو میچرخونی و همین‌طور می‌زنی هر وقت لوله تیربار به چوبا خورد بچرخون سمت مخالف و به شلیکت ادامه بده. فقط بزن سید!

من هم همین کار را کردم. فقط وقتی مهمات تمام می‌شد چون خودم نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم، صدایش می‌کردم، می‌آمد فشنگ‌ها را جا می‌زد.

دوباره می‌رفت می‌جنگید. هم مثل سرباز و بسیجی عادی می‌جنگید، هم مثل فرمانده نظامی دوره‌دیده فرماندهی می‌کرد.

عبد المحمد خودش قبلاً بهم گفته بود: خدا من را برای خیبر آفریده! سه روز از پیشروی و مقاومت در برابر پاتک‌های سنگین دشمن می‌گذشت که عبد الم حمد آسمانی شد.

ملائکه مقرب الهی روحش را به آسمان‌های هفت‌گانه حمل می‌کردند تا به اعلاعلیین برسد؛ اما جسم خاکی‌اش کنار پل شحیطاط، همان گذرگاه خونین و قتلگاه بسیجیان رشید اسلام بر زمین افتاده بود.

منبع:

باقری، بهنام، نفوذی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۱، صص ۳۰۳، ۳۰۴، ۳۰۵، ۳۱۰

انتهای پیام



لینک منبع خبر

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا