وقتی ایمان، هنر و شجاعت یکی شد؛ روایت سربازی که جاودانه ماند

خبرگزاری مهر -گروه استانها، سارا رحیمی: اولین بار، عکس ایمان وحیدی را در راهرو حوزه هنری انقلاب اسلامی خراسان شمالی دیدم. کنار تابلوی عاشورایی فرشچیان و شمعی که میسوخت!
شهید ۲۷ ساله هنرمند جنگ ۱۲ روزه، بعدها فهمیدم هنرش موروثی است. ایمان و بردارش مهدی دو فرزند آقای وحیدی و خانم دلاور بودند. مهدی زودتر دوره سربازی اش را تمام کرد و کنار دست پدر کسب روزی حلال می کند و ایمان که روزهای آخر سربازی را می گذراند.
مدتی بود که زمزمه رخت دامادیاش در خانه پیچیده بود، نیمه مرداد قرار خواستگاری داشتند تا بعد از سربازی ایمان با دست پر به خانه عروس خانم بروند. دست تقدیر لباس دیگری بر تن ایمان دوخت. در یکی از روزهای تیرماه ۱۴۰۴ تمام آرزوهای ایمان رنگ شهادت گرفت. و روستای زرد و کاستان خراسان شمالی را در بهت این شهادت نشاند.
میهمان ایمان شدیم
خانه روایت «راوی راه» با دفتر مطالعات ادبیات پایداری حوزه هنری انقلاب اسلامی خراسان شمالی هماهنگ شد، تا مهمان این خانه شویم. دور تا دور پذیرایی خانه آقای وحیدی نشسته بودیم. لباسهای مشکی یکدست با ما حرف میزد؛ غم شهید، نسبت دور و نزدیک نداشت.
از بین جمع، مردی با موهای جو گندمی، متواضعانه شروع به صحبت کرد، شمرده شمرده خوش آمد گفت و ادامه داد تسلیت برای کسانی است که میمیرند، تا گفت ایمان پسرم شهید و مایه افتخار است تبریک بگویید، متوجه شدم که پدر شهید است که اینگونه باصلابت و افتخار صحبت می کند؛ در دل مدام این جمله سیدشهیدان اهل قلم با آن صدای ملکوتی مرور میشود؛ «حزب الله اهل اطاعت و ولایت است و قدر نعمت میشناسد، فداکار است و از مرگ نمیترسد و گوش به فرمان «اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم» سپرده است»
عقل خبر شهادت را دریافت کرده بود
برای شادی روح ایمان و البته آرامش دلمان فاتحه خواندیم و آرام آرام سفره دل بستگان از روزهای با ایمان برایمان پهن شد.
پدر شهید گفت: آن روزها من در شهرستان نور بودم، بعد از شنیدن خبر شهادت پسرم باید می رفتم آزمایش دی ان ای بدهم، وقتی نبود که خودم را به روستا برسانم. در آن انفجار، پیکر ایمان مثل حضرت علی اکبر ارباً اربا شده بود. شناسایی او زمان برد. عقل خبر شهادت را دریافت کرده بود ولی امان از دل که هنوز دنبال بهانهای می گشت که یک نفر اعلام کند زنده است.
دوستش تعریف کرد که کاغذ مرخصیاش در جیبش بود به ایمان گفتم بیا برویم، گفت: این شهر همه جایش نا امن است اگر تقدیر به رفتن است پس می خواهم سر پستم باشم. اینجا محافظت لازم دارد، برای همین روزها تربیت شدیم. کاغذ مرخصیاش را در جیب پیراهن من گذاشت.
دست آقای وحیدی روی پای مرد میانسال کنارش بود. همانطور که به آرامی پایش را فشرد، گفت: آقای خلیلی رفیق روزهای کودکی تا به امروزم است. که سالهاست باجناق هم هستیم. یار روزهای تلخ و شیرین. نخ سخن را سر انداخت: ایمان هنرمند بود با اینکه می توانست رشته مهندسی بخواند ولی به دانشگاه باهنر کرمان رفت و هنرهای اسلامی خواند.
مهدی! تنها برادر ایمان، یاد کوهنوردیهای دو نفره شان کرد و گفت: یک بار وقتی از دامنه کوه پایین میآمدیم تنه درختی را دستش گرفت. گفتم: هیزم نیاز نداریم، خانه پر است از هیزم و چوب. گوشه لب برادر بزرگتر لبخندی نشست و گفت: «لازمِش دارم می خوام یه مار روی تنه در بیارم» پوست مار هم از دل کوه همین اطراف پیدا کرده بود.
اسرائیل غاصب حیف که با تو مرز زمینی نداریم
آقای خلیلی ادامه داد: در دنیای هنرمندها چوب خشک، عیار دارد. روی تنه خشک درختی که اگر به ما بدهند فقط کُنده و هیزمش می کنیم، نقش و نگاری منبت کاری میکرد که دیگر چشمها آن را یک چوب بیروح نمیدید.
پدر شهید میگفت: دفترچهاش را ورق زدهایم روی یک صفحه اش، بعد از شهادت سید حسن نصرالله کلام رهبری را نوشته است؛ ما در انجام این وظیفه، نه تعلّل میکنیم، نه شتابزده میشویم…
ایمان هم جملهای اضافه کرده است. اسرائیل باید خدا را شکر کند که با ما مرز زمینی ندارد. و گرنه امان نداشت.
پدر دلش هنوز میخواست پسرش را در لباس دامادی ببیند. حرف ها که به دامادی ایمان رسید، نفس در سینه تنگ شد، غبار سنگین سکوت در جمع نشست، دل بیتاب را صلوات، حمد و توحید نجات میدهد.
رو کردم به مادرشهید، هنوز سرش پایین بود و حرفی نمیزد. گفتم از ایمانتان برایم میگویید؟
گفت: هر روز خبری از تهران میرسید، نگران حالش بودم. از طرفی دیسک کمرم عود کرده بود و توان راه رفتن هم نداشتم. اینجا خواهرها و پسر کوچکم کنارم بودند از این دکتر به آن دکتر می رفتم. ایمان دلش پیش ما بود هر روز تماس میگرفت.
کار سختی بود به خاطر شرایط امنیتی جنگ، اجازه همراه داشتن گوشی نداشت. گاهی بخاطر اینکه حالم را بپرسد، از پادگان بیرون می آمد مسافتی را طی می کرد تا آنتن پیدا کند و تماس بگیرد.پشت گوشی هول و ولایی به پا شده بود سر و صدایی که نمیدانستم بخاطر چیست؟! پسرم نمیخواست، من را بیشتر از این نگران کند.
دنیای مادر و پسر
گفت: سلام! خوبی مامان؟ کمرت بهتر شده؟ از اون پمادها که برات فرستادم استفاده میکنی؟ بابا و داداش چطورن؟
گفت: همه چیز خوب است نگران حال من نباش آخر تیر دیگه سربازی هم تمومه، دوباره دور هم جمع میشویم.
از بین شلوغیهای پشت گوشی صدایی مبهم شنیدم که یکی هراسان گفت: زدن زدن؛ فکر کنم صدای دوست ایمان بود.
ایمان با همان صدای آرام، گفت: مامان من باید برم دوباره باهات تماس می گیرم به داداش و بابا سلام برسان… خداحافظ خداحافظ خداحافظ…
صدایش هنوز در گوشم میپیچد آخرین تماسش بود. مادر ادامه داد: تا حالا برای ایمانم گریه نکردم، نمیخواهم دشمن شاد شوم.
گفت قرآن خواندن را هم پسرم یادم داد. برایش قرآن میخواندم او غلطهایم را میگرفت. خوب گوش میداد دلم میخواهد زمانی که قرآن میخوانم صدایم بزند و بگوید که اینجا را اشتباه خواندی و درستش این است نیست که ببیند که هر روزم قران خوان شده ام.
خالههای شهید کنار دست مادر ایمان نشسته بودند. کلام به اینجا که رسید، به اتاق پشت سر اشاره کردند و گفتند: آثار هنری ایمان در این اتاق جمع است. بیایید از کارهایش دیدن کنید. سه روایت نویس و تصویربردار به اتاق وارد شدیم، بوفه بزرگی دیدیم که داخلش شعرهایی از حافظ خطاطی شده بود و دور آن را با تذهیب زیباتر کرده بود. نقاشیهایی با آبرنگ و رنگهای طبیعی که میساخت دیده میشد. خاله ایمان ادامه داد: تمام رنگهایی که در این آثار میبینید را ایمان از گیاهان میگرفت، هنوز هم در یخچال ما بطریهای نوشابه زیادی هٌلوه «یک غلات محلی» هست که ایمان برای تهیه رنگ، نگهداری میکرد. سر چرخاندم و ریز بینتر به آثار نگاه کردم، ساعت دیواری که ترکیب طراحی چوب و منبتی به شکل کوزه بود دیده میشد. چوبها را تراش میداد و شکل حیوانات کوچک میساخت. چرمدوزی هم میکرد، در آن اتاق کوچک یک ساعتی محو تماشای آثارش بودیم.
به سوی مزار شهید
از اتاق خارج شدیم پدربزرگِ شهید، گوشی سادهای به دست داشت. گوشه چشمش نم اشکی نشست. گفت: این گوشی را که عصای دست من شده را هم سه سال پیش ایمان از تهران برایم خرید. همیشه دعایش می کردم. وقت خداحافظی رسیده بود سراغ مزار ایمان را گرفتیم، پدر شهید گفت: ما هم میآییم پشت سر ما حرکت کنید.
فاصله زیادی تا خانه نداشت. در مسیر فکر میکردم امشب دوباره ساعت دوازده شب مادر شهید این مسیر را میآید که ایمانش تنهایی شب را به سحر نرساند. بعد از نثار فاتحه و خداحافظی. به بجنورد برگشتیم، خاله ایمان ما را به گروه شهید ایمان وحیدی در فضای مجازی دعوت کرد که خاطرات و عکسهایش را در آنجا بین آشنایان و دوستان به اشتراک میگذاشتند.
عضو گروه شهید ایمان وحیدی شدم. ایمان هر روز با یک تصویر، با یک فیلم با ما حرف میزد او هنوز حرفهای ناگفتهای داشت. تصاویر روز تشییع را دقیقتر میدیدم از حضور گسترده مردمی، از رجزهای طوفانی پدر و برادر شهید از وداع مادرانهای که به کوری چشم دشمن قطره اشک نلغزید. بهت و حیرتم روزبه روز بیشتر میشد. مریم غلامی پایین فیلم تشییعی که مادر را از بین جمعیت به سختی عبور می دهند به سمت مزار شهید، نوشته بود، «قامتت را، نگاهت را، هنرت را به کفن پیچاندی … اشکال ندارد. میدانم که شایسته شهادت بودی ولی مادر بیست و هفت سال کمی زود بود برای و داعمان…»
آقای حسین زاده مسئول انجمن خیریه جوانان زرین در روستای زرد گفت: حاج ایمان ما، دریادل انجمن بود. انجمن خیریه جوانان زرین، اسم یک عده را «دریادل» گذاشته بود.هر کسی میخواست گمنامی بخرد، به انجمن کمک میکرد ولی میگفت اسمش در دفتر و سندی ثبت نشود، او برای ما دریادل بود.